اي که پاي رفتنت کندست و راه وصل تند

شاعر : سعدي

بازگشتن هم نشايد تا قدم داري بپوياي که پاي رفتنت کندست و راه وصل تند
کب چشمست اين که پيشت مي‌رود يا آب جويگر ببيني گريه زارم نداني فرق کرد
گوي مسکين را چه تاوانست چوگان را به گويگوي را گفتند کاي بيچاره سرگردان مباش
من دل از مهرش نمي‌شويم تو دست از من بشوياي که گفتي دل بشوي از مهر يار مهربان
شاهدبازي فراخ و زاهدان تنگ خويسعديا عاشق نشايد بودن اندر خانقاه
گر سر صحرات باشد سروبالايي بجويوقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوي
در سرايت خود گل افشانست سبزي گو مرويور به خلوت با دلارامت ميسر مي‌شود
تا کجا بودي که جانم تازه مي‌گردد به بوياي نسيم کوي معشوق اين چه باد خرمست
شاهدان در حالت و شوريدگان درهاي و هويمطربان گويي در آوازند و مستان در سماع
گر به ترک من نمي‌گويي به ترک من بگوياي رفيق آنچ از بلاي عشق بر من مي‌رود